دسته: داستان

حلوا را خورد، الاغ را هم سوار شد ۰

حلوا را خورد، الاغ را هم سوار شد

حاکمی رسم بنهاد هر که از مسافران وساکنان دزدی کند آن شخص را سوار بر الاغ به مدت یک هفته در شهر بگردانند. این گذشت تا که شخصی از دیگری حلوا بدزدید و بخورد. به جرم دزدی به محکمه اش بردند و چون محکوم شد طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را در شهر بچرخانیدند و مردم در کوچه و بازار با دیدن...

داستان در اوج قدرت مرد باش ۰

داستان در اوج قدرت مرد باش

بزغاله ای روی پشت بام بود و به شیری که از پایین عبور میکرد توهین میکرد و ناسزا می گفت.شیر گفت: این تو نیستی که به من ناسزا می‌گوید، بلکه این جایگاه توست که به من ناسزا می گوید…مبادا به وسیله جایگاهت به دیگران توهین کنی، که تکیه گاهت با گذر زمان سست شده و فرو میپاشد، آنگاه تو میمانی و آنهایی که تحقیرشان...

داستان عبرت آموز توبه نصوح ۰

داستان عبرت آموز توبه نصوح

داستان عبرت آموز توبه نصوحنصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه …

داستاه های کوتاه و جذاب و عبرت آموز ۰

داستان عبرت آموز مرد فقیر

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ، آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت ، مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت...

داستاه های کوتاه و جذاب و عبرت آموز ۰

ماجرای گدای کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد : من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت ، فقط چند سکه در داخل کلاه بود ، او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه...

داستاه های کوتاه و جذاب و عبرت آموز ۰

داستان اکرام خداوند و کوه طلا

روزی مردی مستجاب الدعوه ، پای کوهی نشسته بود ، به کوه نظری انداخت ، و از آن جایی که با خدا خیلی دوست بود گفت: خدایا این کوه را برایم تبدیل به طلا کن… و در یک چشم بر هم زدنی کوه تبدیل به طلا شد. مرد از دیدن این همه طلا به وجد آمد و دعا کرد: خدایا کور شود هر آنکس...

داستاه های کوتاه و جذاب و عبرت آموز ۰

زود قضاوت نکنیم

پيرمردی بود که يک پسر و يک اسب داشت ، روزی اسب پيرمرد فرار کرد ، اهالی ده برای دلداری پيرمرد نزد او امدند و به او گفتند عجب شانس بدی اوردی حتما خيلی ناراحتی! پيرمرد در جواب گفت از کجا میدانيد که اين از خوش شانسی من بوده يا بد شانسی من؟همه گفتند خوب معلومه که از بد شانسی تو!! هنوز يک هفته...

داستاه های کوتاه و جذاب و عبرت آموز ۰

آفرینش زن

از هنگامي که خداوند مشغول آفرینش زن بود ، شش روز مي گذشت.فرشته اي ظاهر شد و عرض کرد:چرا اين همه وقت صرف اين يکي مي فرماييد ؟ خداوند پاسخ داد:دستور کار او را ديده اي ؟ او بايد کاملا قابل شستشو باشد، اما پلاستيکي نباشد.بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگي قابل جايگزيني باشند.بوسه اي داشته باشد که بتواند همه دردها را...