دسته: اشعار سهراب سپهری

سهراب سپهري ۰

دنگ…

دنگ…، دنگ ….ساعت گيج زمان در شب عمرمي زند پي در پي زنگ.زهر اين فكر كه اين دم گذر استمي شود نقش به ديوار رگ هستي من.لحظه ام پر شده از لذتيا به زنگار غمي آلوده است.ليك چون بايد اين دم گذرد،پس اگر مي گريم گريه ام بي ثمر است.و اگر مي خندمخنده ام بيهوده است. دنگ…، دنگ ….لحظه ها مي گذرد.آنچه بگذشت ،...

سهراب سپهري ۰

دود میخیزد

دود مي خيزد ز خلوتگاه من.كس خبر كي يابد از ويرانه ام ؟با درون سوخته دارم سخن.كي به پايان مي رسد افسانه ام ؟ دست از دامان شب برداشتم تا بياويزم به گيسوي سحر.خويش را از ساحل افكندم در آب،ليك از ژرفاي دريا بي خبر. بر تن ديوارها طرح شكست.كس دگر رنگي در اين سامان نديد.چشم ميدوزد خيال روز و شب از درون دل...

سهراب سپهري ۰

دیوار

زخم شب مي شد كبود.در بياباني كه من بودمنه پر مرغي هواي صاف را مي سودنه صداي پاي من همچون دگر شب هاضربه اي بر ضربه مي افزود. تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا برجاي،با خود آوردم ز راهي دورسنگ هاي سخت و سنگين را برهنه اي.ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشانداز نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست...

سهراب سپهري ۰

رو به غروب

ريخته سرخ غروبجابجا بر سر سنگ.كوه خاموش است.مي خروشد رود.مانده در دامن دشتخرمني رنگ كبود. سايه آميخته با سايه.سنگ با سنگ گرفته پيوند.روز فرسوده به ره مي گذرد.جلوه گر آمده در چشمانش نقش اندوه پي يك لبخند. جغد بر كنگره ها مي خواند.لاشخورها، سنگين،از هوا، تك تك ، آيند فرود:لاشه اي مانده به دشت كنده منقار ز جا چشمانش،زير پيشاني او مانده دو گود...

سهراب سپهري ۰

پشت درياها شهري است كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است

قايقي خواهم ساخت،خواهم انداخت به آب.دور خواهم شد از اين خاك غريبكه در آن هيچ‌كسي نيست كه در بيشه عشققهرمانان را بيدار كند. قايق از تور تهيو دل از آرزوي مرواريد،هم‌چنان خواهم راند.نه به آبي‌ها دل خواهم بستنه به دريا پرياني كه سر از خاك به در مي‌آرندو در آن تابش تنهايي ماهي‌گيرانمي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان. هم‌چنان خواهم راند.هم‌چنان خواهم خواند:“دور بايد شد،...